قصه های امیرعلی

amir-ali-books-2

هیچوقت به این فکر نکرده بودم برای چند لحظه هم شده خودم رو جای یک نفر دیگه ببینم که حسابی سرزبون داره. همیشه آدم های سرزبون دار رو آدم های لوسی فرض میکردم که فقط بلدند دیگران رو مسخره کنند. اما امیرعلی این داستان یه آدم صاف و ساده و دل پاکیه که خدا بهش عنایت کرده و هیچوقت کم نمیاره.

این کتاب از طرف خانم الهام رضوانی گیل کلائی و چند نفر دیگر از همکاران کتابدارم به من پیشنهاد شد و من، آدمِ بد سلیقه، باورم نمیشد بتونم از کتاب خوشم بیاد، اما اومد.

اطلاعات کتاب


نام کتاب: قصه های امیر علی
نام نویسنده: امیر علی نبویان
تعداد صفحه: هشتاد و چهار
فایل صوتی: با صدای خود نویسنده ( بخشی از کتاب )
توضیحات: جلد اول کتاب به چاپ پانزده ام رسیده. این مجموعه 4 جلد دارد.

درباره نویسنده


Amir-ali-nabavian

منصور ضابطیان مجری برنامه رادیو هفت در مقدمه جلد دوم مجموعه قصه های امیر علی می نویسد:

جمعه شبی، در اوایل پاییز 1389، رادیو هفت دو ماهی است که متولد شده. سرخوش از ایده ای که دارد روز به روز پیش می رود، با چند نفر از بچه ها در منزل آقای مسعود فروتن جمع شده ایم. در نیمه های مهمانی، پسر جوانی هم به ما اضافه می شود که ظاهرا اسمش «امیرعلی» است؛ خواهرزاده صاحبخانه. مسعود فروتن او را معرفی می کند و می گوید علاقه مند به نویسندگی است. دنیا دور سرم می گردد. دوباره یک علاقه مند نویسندگی که بایدamir-ali-nabavian با او سروکله زد، کتاب لغت دستش داد، به او گفت که فعل و فاعل چیست و … . لبخند می زنم و جدی اش نمی گیرم. راستش قیافه اش هم به همه جور شغلی می خورد الا نویسندگی… .

… آقای فروتن، امیرعلی را به دفتر برنامه می آورد و این بار رسما می خواهد که او را در جمع نویسندگان بپذیریم. احترام آقای فروتن آن قدر هست که درخواستش را بپذیریم. گرچه پیش بینی ام این است که امیرعلی چند روزی در جمع ما می ماند و بعد خودش خود به خود حذف می شود. آن هم این امیر علی که من میبینم! اوایل آذرماه، امیرعلی رسما به جمع ما می پیوندد. گوشه ای می نشیند و لبخند می زند. چای می خورد و … .

… امیرعلی می رود و چند روز بعد با قصه های امیرعلی بر می گردد. قصه اش را می خواند و من می خندم… می خواند و می خندم… می خواند و کف زمین می افتم.

بخشی از کتاب


متن کتاب (کلیک کنید!)
با فرا رسیدن زمستان و اپیدمی شدن بیماری های منصوب به آن، حفظ سلامتی دشوار میشود و نیازمند دقت و مراقبت فراوان است. علی الخصوص برای یکی مثل بنده که هراسی منحصر به فرد از آمپول و سایر شیوه های دردناک و شکنجه گرایانه درمان دارم. گفتنی است که بنده قبلا همین جا از پزشکان محترم درخواست کرده بودم که متدی انسانی تر برای مداوا اختراع کنند اما عزیزان تا این لحظه ترتیب اثر نداده اند. بنابراین میشود دریافت که از دید حقیر، آنفلونزا پیش از اینکه یک بیماری باشد مصیبت است و از این رو حضور بنده در مراکز درمانی از مراسم تشییع جنازه وابستگان فقط یک دست لباس مشکی کم دارد و توام است با تقریبا همان میزان آه و ناله و زاری. پس خصوصا در این فصل سال حتی از جواب دادن به پیامک های ارسالی از سوی سرماخوردگان و زکام شدگان محترم هم امتناع می کنم.در یک عصر زمستانی به دستور مادر و جهت رفع نگرانی ایشان مشغول راهنمایی کاروان شترهای سرگردان داخل اتاقم بودم تا خدایی نکرده یک وقت راه گم نکنند که مهران دوباره مثل عجل معلق و با خبری تکان دهنده سر رسید- چیه تو خونه نشستی؟ تاکی میخوای از فرهنگ دور باشی؟ تو اصلا تا حالا خاک صحنه خوردی؟- دیگه چی شده؟- دورخیز کردم برای سیمرغ بلورینته دلم گفتم درِ آن جشنواره ای که به تو حتی کرکس مقوایی بدهد هم را باید گل گرفت. که استاد در توضیح فرمود دوست کارگردانش برای او نقشی کنار گذاشته و از من خواست که همراهش باشم. راستش بیشتر از تماشای هنرنمایی آن فضل مجسم و البته دیدن پشت صحنه تولید یک اثر سینمایی راغب بودم قیافه آدمی را ببینم که موفق شده در وجود دوست خرفت من یک استعدادی پیدا کند. از این رو در رکاب استاد راهی شدم به سمت خانه شان که به فرموده اش ده دقیقه بعد سرویس آنجا بود. دروغ چرا با دیدن وانت قراضه ای که دنبال مهران فرستاده بودند و اصرار راننده که اگر دو نفری جلو بنشینید جریمه ام می کنند خواستم از رفتن انصراف دهم یا حداقل با تاکسی به محل فیلمبرداری بروم که جمله ی حکیمانه ای از آن خردمند فرزانه حس ترحم و رفاقتم را بر انگیخت.- اگه دوستی، امروز که وانت اومده دنبالم همرام بیا نه وقتی که لیموزین سوار میشم.بدین ترتیب بنده را با این مقام و موقعیت و تحصیلات عالیه سر سیاه زمستان به قسمت بار تحویل دادند و حرکت کردیم. تنها نکته قابل ذکر در طول مسیر صدای بلند ضبط ماشین بود و تصنیفی که مربوط میشد به خاطرات مسافرت دسته جمعی خواننده اثر و دوستانشان در بهار سال گذشته. گویا یک بانوی بامحبتی هم همسفرشان شده بود و همراهشان می آمد و اینکه آن هنرمند وارسته تردید داشتند سر صحبت را با ایشان باز کنند یا نه. البته سر انجام راز دلشان را به او گفتند و یک چیزی جواب شنفتند که بنده لا به لای سوز و کوران خیلی متوجه نشدم اما انگار آن خانم ضمن رد پیشنهاد آقای خواننده نادانی ایشان را هم مورد نکوهش قرار دادند.القصه به مقصد رسیدیم و به محض پیاده شدن کارگردان چنان بازیگرش را به آغوش کشید و تحویل گرفت که من داشتم باور میکردم که دوستم تبدیل به آدم مهمی شده است. اما با توضیح سکانس و نقش استاد در آن دریافتم که ایشان هم یکی از همان چند صد نفری است که جز به قصد مسخره کردن مهران با او رفاقت نمیکند. داستان از این قرار بود که باید دوست بنده را لای پتو می پیچیدند طوری که حتی شصت پایش هم پیدا نباشد تا بعد به فرمان کارگردان جنازه را در تابوت بیندازند و چند متری روی دست ببرند. مهران را کنار کشیدم که اینا آوردنت اینجا بهت بخندن والا هر کدوم از عوامل فیلم هم می تونستن اینکارو بکنن اما استاد معتقد بود من نمیفهمم و از آن دسته آدم هایی هستم که فکر می کنم یک شبه میشود ره صد ساله رفت و تاکید فرمودند این راهی است که به فستیوال کن ختم میشود. ناگفته نماند آن تندیس لیاقت و استعداد البته ناخواسته اما به خوبی از رفیق کارگردانش انتقام گرفت و با تکان های محسوسی که از یک مرده بعید بود کار را به برداشت هفتم کشاند تا برایش درس عبرتی شود و بداند که دست انداختن آدمهای کودن هزینه بردار است.به هر ترتیب پس از ایفای رول جاودانه ی میت توسط دوسته نخاله ام به خانه هایمان برگشتیم. موقع ورود مادر را دیدم که داشت به قصد خرید آماده رفتن می شد و هنوز پایش را بیرون نگذاشته بود که عطسه ای از من متوقفش کرد. صبر اومده و پنج ثانیه بعد دومی، اینم جخت. اما سومی و چهارمی و پنجمی در کمتر از یک دقیقه نشان داد که دیگر موضوع ربطی به ماندن یا رفتن مادر ندارد و باد و بوران و پشت وانت نشستن کار بنده را ساخته است.

تصاویری از کتاب


3 2 رای
امتیاز بازی
اشتراک
اشتراک در
guest

2 دیدگاه
جدیدترین
قدیمی‌ترین بیشترین امتیاز
Inline Feedbacks
نمایش تمام دیدگاه‌ها
نرم افزار x360ce

برای 99% بازی‌های دونفره‌ جدید شما به این نرم افزار نیاز دارید تا گیم پد خودتون رو به بازی بشناسونید.
ادامه ی مطلب ...

سایت رومیز گیمز
ورود
در حال بارگذاری ...
ثبت‌نام

New membership are not allowed.

در حال بارگذاری ...